بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران


1
2
3
4
5
6
7
8
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهارانهر کو شراب فرقت روزی چشیده باشدبا ساربان بگویید احوال آب چشممبگذاشتند ما را در دیده آب حسرتای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمدچندین که برشمردم از ماجرای عشقتسعدی به روزگاران مهری نشسته در دلچندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت کز سنگ گریه خیزد روز وداع یارانداند که سخت باشد قطع امیدوارانتا بر شتر نبندد محمل به روز بارانگریان چو در قیامت چشم گناهکاراناز بس که دیر ماندی چون شام روزه داراناندوه دل نگفتم الا یک از هزارانبیرون نمی​توان کرد الا به روزگارانباقی نمی​توان گفت الا به غمگساران
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد