در وقت تنهائی به این جا سری بزنید

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
بنده وار آمدم به زنهارت
مپندار از لب شیرین عبارت
چه دل​ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
بی تو حرامست به خلوت نشست
چنان به موی تو آشفته​ام به بوی تو مست
دیر آمدی​ای نگار سرمست
نشاید گفتن آن کس را دلی هست
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
خوش می​رود این پسر که برخاست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب​ست
آن ماه دوهفته در نقابست
دیدار تو حل مشکلاتست
سرو چمن پیش اعتدال تو پستست
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
ای کاب زندگانی من در دهان توست
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
شب فراق که داند که تا سحر چندست

در وقت تنهائی به این جا سری بزنید

غزلیات  [صفحه 1]
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
اول دفتر به نام ایزد دانا
ای نفس خرم باد صبا
روی تو خوش می​نماید آینه ما
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
ز اندازه بیرون تشنه​ام ساقی بیار آن آب را
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
دوست می​دارم من این نالیدن دلسوز را
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
امشب سبکتر می​زنند این طبل بی​هنگام را
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
تا بود بار غمت بر دل بی​هوش مرا
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
وقتی دل سودایی می​رفت به بستان​ها
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
ما را همه شب نمی​برد خواب
ماه رویا روی خوب از من متاب
سرمست درآمد از خرابات
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
هر که خصم اندر او کمند انداخت
 

 











بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران


1
2
3
4
5
6
7
8
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهارانهر کو شراب فرقت روزی چشیده باشدبا ساربان بگویید احوال آب چشممبگذاشتند ما را در دیده آب حسرتای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمدچندین که برشمردم از ماجرای عشقتسعدی به روزگاران مهری نشسته در دلچندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت کز سنگ گریه خیزد روز وداع یارانداند که سخت باشد قطع امیدوارانتا بر شتر نبندد محمل به روز بارانگریان چو در قیامت چشم گناهکاراناز بس که دیر ماندی چون شام روزه داراناندوه دل نگفتم الا یک از هزارانبیرون نمی​توان کرد الا به روزگارانباقی نمی​توان گفت الا به غمگساران