هوشنگ

http://recent.comهوشنگ  


1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
جهاندار هوشنگ با رای و دادبگشت از برش چرخ سالی چهلچو بنشست بر جایگاه مهیکه بر هفت کشور منم پادشابه فرمان یزدان پیروزگروزان پس جهان یکسر آباد کردنخستین یکی گوهر آمد به چنگسر مایه کرد آهن آبگونیکی روز شاه جهان سوی کوهپدید آمد از دور چیزی درازدوچشم از بر سر چو دو چشمه خوننگه کرد هوشنگ باهوش و سنگبه زور کیانی رهانید دستبرآمد به سنگ گران سنگ خردفروغی پدید آمد از هر دو سنگنشد مار کشته ولیکن ز رازجهاندار پیش جهان آفرینکه او را فروغی چنین هدیه دادبگفتا فروغیست این ایزدیشب آمد برافروخت آتش چو کوهیکی جشن کرد آن شب و باده خوردز هوشنگ ماند این سده یادگارکز آباد کردن جهان شاد کردچو بشناخت آهنگری پیشه کردچو این کرده شد چاره​ی آب ساختبه جوی و به رود آبها راه کردچراگاه مردم بدان برفزودبرنجید پس هر کسی نان خویشبدان ایزدی جاه و فر کیانجدا کرد گاو و خر و گوسفند به جای نیا تاج بر سر نهادپر از هوش مغز و پر از رای دلچنین گفت بر تخت شاهنشهیجهاندار پیروز و فرمانروابه داد و دهش تنگ بستم کمرهمه روی گیتی پر از داد کردبه آتش ز آهن جدا کرد سنگکزان سنگ خارا کشیدش برونگذر کرد با چند کس همگروهسیه رنگ و تیره​تن و تیزتازز دود دهانش جهان تیره​گونگرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگجهانسوز مار از جهانجوی جستهمان و همین سنگ بشکست گرددل سنگ گشت از فروغ آذرنگازین طبع سنگ آتش آمد فرازنیایش همی کرد و خواند آفرینهمین آتش آنگاه قبله نهادپرستید باید اگر بخردیهمان شاه در گرد او با گروهسده نام آن جشن فرخنده کردبسی باد چون او دگر شهریارجهانی به نیکی ازو یاد کرداز آهنگری اره و تیشه کردز دریای​ها رودها را بتاختبه فرخندگی رنج کوتاه کردپراگند پس تخم و کشت و درودبورزید و بشناخت سامان خویشز نخچیر گور و گوزن ژیانبه ورز آورید آنچه بد سودمند
1
2
3
4
5
6
7
8
ز پویندگان هر چه مویش نکوستچو روباه و قاقم چو سنجاب نرمبرین گونه از چرم پویندگانبرنجید و گسترد و خورد و سپردبسی رنج برد اندران روزگارچو پیش آمدش روزگار بهیزمانه ندادش زمانی درنگنپیوست خواهد جهان با تو مهر بکشت و به سرشان برآهیخت پوستچهارم سمورست کش موی گرمبپوشید بالای گویندگانبرفت و به جز نام نیکی نبردبه افسون و اندیشه​ی بی​شمارازو مردری ماند تخت مهیشد آن هوش هوشنگ بافر و سنگنه نیز آشکارا نمایدت چهر

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل


1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دلایا باد سحرگاهی گر این شب روز می​خواهیگر او سرپنجه بگشاید که عاشق می​کشم شایدگروهی همنشین من خلاف عقل و دین منملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانابه خونم گر بیالاید دو دست نازنین شایداگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواندز عقل اندیشه​ها زاید که مردم را بفرسایدمرا تا پای می​پوید طریق وصل می​جویدعجایب نقش​ها بینی خلاف رومی و چینیدر این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گلاز آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محملهزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجلبگیرند آستین من که دست از دامنش بگسلکه حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحلنه قتلم خوش همی​آید که دست و پنجه قاتلشتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزلگرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقلبهل تا عقل می​گوید زهی سودای بی​حاصلاگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافلکه هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

غزلیات   Home   Browse   Search pattern   Search











بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران


1
2
3
4
5
6
7
8
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهارانهر کو شراب فرقت روزی چشیده باشدبا ساربان بگویید احوال آب چشممبگذاشتند ما را در دیده آب حسرتای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمدچندین که برشمردم از ماجرای عشقتسعدی به روزگاران مهری نشسته در دلچندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت کز سنگ گریه خیزد روز وداع یارانداند که سخت باشد قطع امیدوارانتا بر شتر نبندد محمل به روز بارانگریان چو در قیامت چشم گناهکاراناز بس که دیر ماندی چون شام روزه داراناندوه دل نگفتم الا یک از هزارانبیرون نمی​توان کرد الا به روزگارانباقی نمی​توان گفت الا به غمگساران